.تعمیـــرکاران کیان ست (kiansat.kim)تابع قوانین -جمهموری-اسلامی ایران میباشد و ارسال هر گونه مطلب سیاسی،مذهبی،غیراخلاقی و خرید و فروش متعلقات ماه-واره و دیگر موارد مجرمانه ممنوع میباشد وبا کاربران خاطی به شدت برخورد میگردد انجمن فقط تعمیرات لوازم الکترونیک میباشد...













سلام مهمان گرامی؛
به کیان ست خوش آمدید برای مشاهده انجمن با امکانات کامل می بايست از طريق این لینک عضو شوید.

http://teranzit.pw/uploads/14469017281.png
پیام خصوصی به مدیریت کل سایت ........... صفحه توضیحات و شرایط گروه ویژه ........... ...........
ارتباط تلگرامی با مدیریت سایت ................. ایدی تلگرام suportripair@ .................
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

موضوع: سگی که 9 سال وفاداریش را به صاحب مرده اش نشان داد

  1. #1


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض سگی که 9 سال وفاداریش را به صاحب مرده اش نشان داد

    در ژاپن ** معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت.
    هاچیکو ** سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.

    زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

    این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
    پرفسور به قدری به این ** دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این ** اختصاص می دهد.
    دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد.

    منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت.
    هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

    در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند.

    در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دونبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.

    این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این ** باوفا آشنا شوند.

    هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱سال ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند.

    مجسمه این ** در همان محلی که انتظار میکشید ساخته شد
    Click here to enlarge


    وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
    تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
    در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد.

    آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
    و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد.

  2. 13کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    ASHKAN-NO (13th October 2012),farhad1904 (13th October 2012),iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),M.Salehi  (13th October 2012),Mostafa2007 (13th October 2012),nasa (13th October 2012),pps2011 (10th November 2012),shervynn (13th October 2012),venusz (10th December 2012),احمد برقکار (14th October 2012),داوودی فر (13th October 2012),شهریار (13th October 2012)

  3. #2


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!!

    در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
    بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
    نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
    پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
    یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
    پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
    سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
    پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

    پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.
    مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

    بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.
    همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
    -پیرزن جواب داد: بفرمایید
    چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
    -پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!


  4. 8کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    farhad1904 (13th October 2012),iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),Mostafa2007 (13th October 2012),pps2011 (10th November 2012),venusz (10th December 2012),اسدیان (23rd October 2012),داوودی فر (13th October 2012)

  5. #3


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض راز خوشبختی در زندگی مشترک

    روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر


    مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم


    نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا


    علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.


    سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


    شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به


    شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب


    کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه


    کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .


    همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته"


    دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد


    این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد


    بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با


    آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.


    سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"


    همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

  6. 8کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    alirezaddbh (13th October 2012),farhad1904 (13th October 2012),iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),pps2011 (10th November 2012),venusz (10th December 2012),اسدیان (23rd October 2012),داوودی فر (13th October 2012)

  7. #4


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه

    توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد … یه اقای خوش تیپی هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم … اقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت : چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت : هَمی ره گُوشت بده نِنه !

    قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت : پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه … بُدُم ؟ پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه ! قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن …..اون جوونی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی میکرد گفت : اینارو واسه سگت میخوای مادر ؟ پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت : سَگ ؟ جوون گفت اّره … ** من این فیله هارو هم با ناز میخوره … ** شما چجوری اینارو میخوره ؟ پیرزن گفت : مُخُوره دیگه نِنه … شیکم گوشنه سَنگم مُخُوره … جوون گفت نژادش چیه مادر ؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه …ایناره بره بچه هام ماخام اّبگوشت بار بیذارم !

    جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن … پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگیریفته بُودی ؟ جوون گفت چرا ! پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُورم نِنه … بعد گوشت فیله رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت ! قصابه شروع کرد به وراجی که خوبی به این جماعت نیومده اقا … و از این خزعبلات … و من همینجور مات مونده بودم !!


  8. 4کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),pps2011 (10th November 2012),venusz (10th December 2012)

  9. #5


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض دختر خانوم و معلم

    معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
    دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
    معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
    چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
    دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

    خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
    اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

    معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
    و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد


    نتیجه اخلاقی : یکی از خواسته هاتون از خدا همیشه این باشه که ایکاش سایه ی فقر و نداری تو زندگی هیچ بنی بشری نباشه!




  10. 5کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    farhad1904 (13th October 2012),iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),pps2011 (10th November 2012),venusz (10th December 2012)

  11. #6


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض کودکی میخواست به دنیا بیاید.از خدا پرسید


    كودكی می خواست به دنیا
    بیاید. از خدا پرسید : به من
    گفته اند:امروز من را به
    زمین می فرستی ، اما من
    چطور می توانم آن جا زندگی
    كنم ؟ من خیلی كوچك و
    ناتوانم

    خدا گفت : عزیزم ! از میان
    همه فرشتگانم یكی از آنها را
    برای تو انتخاب كرده ام . او
    منتظر توست و از تو مراقبت
    خواهد كرد كودك گفت: اما خدایا! من در بهشت كاری نمی كنم جز
    خواندن و خندیدن و همین من را شاد می كند خدا گفت: در آن جا
    فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و تو راخواهد خنداند. او تو را
    شاد خواهد كرد كودك گفت: وقتی مردم حرف می زنند ، من زبان آنها را
    نمی فهمم ،چه كار كنم خداگفت فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین
    حرف ها را به تو خواهد گفت كه تا به حال نشنیده ای . او با صبر و
    حوصله به تو زبان آنها را یاد خواهد داد كودگ گفت: خدایا ! وقتی می
    خواهم با تو صحبت كنم چه كار باید بكنم؟ خدا گفت: فرشته ی تو
    دستانت را بالا خواهد برد و دعا كردن را به تو یاد خواهد داد و من
    صدایت را خواهم شنید كودك گفت: شنیدم روی زمین آدم های بد هم
    زندگی می كنند و كارهایزشت و ناپسند انجام می دهند ، چه كسی از من
    در برابر آنها دفاع خواهد كرد؟ خدا گفت: فرشته ی تو از تو دفاع
    خواهد كرد ، حتی اگر جان او به خطر بیفتد . تو از هر چیز دیگری برای
    او با ارزش تری خدا لبخند زد و ادامه داد فرشته ات به تو یاد می دهد
    چگونه خوب باشی و خوب زندگی كنی و پاك و منزه به سوی من
    برگردی و از نگاه به او خواهی دانست كه من همیشه با توام و آنگاه
    صداهایی از زمین به آنها رسید و كودك می دانست وقت رفتن رسیده
    است . كودك به خدا گفت: خدایا ! حالا كه باید بروم می توانی اسم
    فرشته ام را به من بگویی تا او را بشناسم ؟ وخدا گفت نام واقعی
    فرشته ات مهم نیست ، تو او را(( مادر ))
    صدا خواهی کرد.

  12. 5کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    farhad1904 (13th October 2012),iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),nazery (13th October 2012),venusz (10th December 2012)

  13. #7


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض نوشته روی قبر افراد سرشناس

    متن سنگ قبر فروغ فرخزاد:

    من از نهایت شب حرف میزنم

    من از نهایت تاریکی

    واز نهایت شب حرف می زنم

    اگر به خانه من آمدی برای منم

    ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه

    که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم



    متن سنگ قبر پروین اعتصامی:

    آنکه خاک سیه اش بالین است

    اختر چرخ ادب پروین است

    گرچه تلخی از ایام ندید

    هر چه خواهی سخنش شیرین است


    متن سنگ قبر کوروش کبیر:

    ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی

    میدانم خواهی آمد

    من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم

    بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر


    متن سنگ قبر فریدون مشیری:

    سفر تن را تا خاک تماشا کردی

    سفر جان را از خاک به افلاک ببین

    گر مرا می جویی

    سبزه ها را دریاب با درختان بنشین


    متن سنگ قبر فردین:

    بر تربت پاکت بنشینم غمناک

    کوهی زهنر خفته بینم در خاک

    از روح بزرگ هنریت فردین

    شاید مددی به ما رسد از افلاک




    متن سنگ قبر بابک بیات:

    سکوت سرشار از ناگفته هاست



    متن سنگ قبر خسرو شکیبایی:


    در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد

    عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد



    متن سنگ قبر حافظ:

    بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه

    که زیارتگه رندان جهان خواهد بود



    متن سنگ قبر سهراب سپهری:

    به سراغ من اگر می آیید

    نرم وآهسته بیایید

    مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من



    متن سنگ قبر منوچهر نوذری:

    زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی

    چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی


    متن سنگ قبر وینستون چرچیل:

    من برای ملاقات با خالقم آماده ام

    اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست



    متن سنگ قبر اسکندر مقدونی:

    اکنون گور او را بس است

    آنکه جهان اورا کافی نبود



    متن سنگ قبر نیوتن:

    ظبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود

    خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید.....

    وهمه روشن شد



    متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان):



    3/141562353589793238462633862279088



    متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده):

    بهترین ها هنوز در راهند....

    انسانهای بزرگ واقعا" بزرگند



    متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده):

    در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن

    ای مرگ

  14. 3کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),venusz (10th December 2012)

  15. #8


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض شوهر نمونه

    تعدادي مرد در رخت كن يك باشگاه گلف هستند
    موبايل يكي از آنها زنگ مي زند
    مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيكر مي گذارد و شروع به صحبت مي كند
    همه ساكت ميشوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند
    مرد: بله بفرماييد
    زن: سلام عزيزم منم باشگاه هستي؟
    مرد:سلام بله باشگاه هستم
    زن: من الان توي فروشگاهم يك كت چرمي خيلي شيك ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
    مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر
    زن:مي دوني از كنار نمايشگاه ماشين هم كه رد ميشدم ديدم اون مرسدس بنزي كه خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يكي از اون ها رو داشته باشم
    مرد:چنده؟
    زن:شصت هزار دلار
    مرد:باشه اما با اين قيمتي كه داره بايد مطمئن بشي كه همه چيزش رو به راهه
    زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي كه پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره
    مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش
    زن: باشه بعدا ميبينمت خيلي دوست دارم.
    مرد:خداحافظ
    مرد گوشي را قطع ميكند مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره ميشوند
    بعد مرد مي پرسد: اين گوشي مال كيه؟؟؟


  16. 4کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    iraj_kh (13th October 2012),KIAN FAR (13th October 2012),nazery (13th October 2012),venusz (10th December 2012)

  17. #9


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض یه بنده خدایی

    يه بنده خداي ميكفته:
    رفتم از يه روان بزشك سوال كردم
    -شما از كجا تشخيص ميدين طرف بايد بره تيمارستان؟
    -ما جلوش يه قاشق جايخوري؛يه فنجان و يه سطل ميذاريم و از طرف مقابل ميخواييم يه وان بر از آب رو خالي كنه.
    -اينكه فكر كردن نداره سطل رو انتخاب ميكنه جون بزركتره.
    -آدم عاقل دربوش وان رو بر مي داره؛شما دوست داري تختت زير بنجره باشه؟؟

  18. 2کاربر از rostam57 بخاطر ارسال این پست مفید سپاسگزاری کرده اند:

    iraj_kh (13th October 2012),venusz (10th December 2012)

  19. #10


    تاریخ عضویت
    Oct 2010
    نوشته ها
    91
    تشکر ها
    3,468
    1,062 سپاس از91 پست

    پیش فرض

    شب خوش

  20. نمایش تمام تشکر های rostam57 در این پست:

    venusz (10th December 2012)

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  


Copyright ©2000 - 2013, Jelsoft Enterprises Ltd کیــــــــــان ستـــــــــــ ...® اولین و بزرگترین سایت فوق تخصصی الکترونیک در ایران



Cultural Forum | Study at Malaysian University